یکی مثه هیچ کس

این وبلاگ یه جای دنجه برا گفتن حرفاهای دلم البته بعضی شون!

یکی مثه هیچ کس

این وبلاگ یه جای دنجه برا گفتن حرفاهای دلم البته بعضی شون!

تا حالا تو دستشویی خونه تون زندونی شدی؟!

از وقتی یادم میاد خونتون درست روبه روی خونه مابود!

خواهرت هم سن من بود و تو دوسال از من بزرگتر بودی.

نمیدونم چرا با تو راحت تر بودم

هنوزم متوجه میشم که وقتی دارم با هر دو تون حرف میزنم چشمام بیشتر پیش تو تا اون.

آخه با اون همیشه دعوا داشتیم. 

(لبخند) 

یادمه برا اینکه زودتر برسیم خونه

همه کوچه رو میدویدیم

اکثر اوقات اونی که جا مونده بود مغنه جلویی و میکشید تا اونو نگه داره

یادمه بیشتر از  اون من اینکار و میکردم

موهاش اون روزا بلند تر از من بود.

چه روزای قشنگی بود.

یادمه چندین بار رو اجر های دیوار خونمون با گچ نوشته بود

یکی مثه هیچ کس(اسمم) خر است

من اون روزا هم با ادب تر بودم!

نمیدونم چرا؟!

با دستم پاکشون میکردم

اما یادمه یه روز صبرم لبریز شد

از پشت در کشیک دادم تا رفتین بیرون

یه خودکار برداشتم و شروع کردم روی در خونه تون نوشتن.

خوب یادمه نوشتم … و مامان و باباش و خواهرش خر هست

هنوز بلد نبودم بنویسم "هستند" 

اون روز مامانت اومد خونمون.

با مامانم خیلی رفیق بودن

شروع کرد به …

و گفت این چه کاریه که دخترتون کرده؟!

مامانم اون روزا هنوز نمیدونست نباید جلو کسی بچه رو دعوا کرد

وقتی تنها شدیم بازم مامانم دعوام کرد

گفتم اخه اونم هزار بار نوشته

مامانم گفتن اون فقط اسم تو رو نوشته نه مامان بابات و.

من و اون چند روز بعد با هم اشتی کردیم

اما خاطره بد اون روز برا همیشه تو ذهنم مونده

مامانت و مامان من نباید …

ولی خوب خیلی وقته بخشیدمشون. 

تمام اشتباهات مامانمو. 

به خاطر همه تک تک ثانیه هایی که من و تو دستشویی زندونی میکرد

و من اینقدر گریه میکردم که خسته میشدم

و ترجیح میدادم که ساکت بمونم تا فرشته نجاتم(بابام)بیاد.

مامانم و بخشیدم چون میدونم نمیخواسته اذیتم کنه

مثلا میخواسته ادب بشم. 

نمی دونم اخرشم ادب شدم یا نه؟! 

وقتی میبینم خاله تحصیل کرده و فرهنگیم بعد از 13 سال بازم همین روش و برا ادب کردن پسر خاله ام به کار میبرن

اونوقته که واقعا گریه ام میگیره.

به خاطر تک تک میلی ثانیه هایی که خودم تو دستشویی زندونی بودم

نمیخوام کس دیگه ای خاطرات تلخ من تو ذهنش ثبت بشه

تا حدی تلخ

که بعد از 14 سال که میخوام در موردشون بنویسم

بغض گلوم و گرفته

یه بغض سنگین و بزرگ 

گلوم واقعا درد گرفته 

با اینکه میدونم دیگه هرگز تو اون دستشویی زندونی نمیشم.

اومده بودم در مورد عروسی بنویسم

نمیدونم چرا اینا رو گفتم؟!

حالا تو داری میری خونه بخت

خونه خودت 

یه 6 ماهی هست از اون موقع که عقد کردی از هم دور شدیم

اما میدونم سه شنبه هفته بعد خیلی از هم دور تر میشیم 

خیلی بیشتر از خیلی. 

تو یه خانمی میشی برا خودت

یادمه تا چند ماه پیش که خونمون پیش شما بود

هر موقع دلم میگرفت

میاومدم در خونه تون.

اگه دانشگاه نبودی یه کم میحرفیدیم و  ...

روزای خوبی بودن. 

یادته چقدر به خاطر اینکه قد کی بلند تره دعوا میکردیم.

قایمکی میخواستیم پامون و بلند کنیم تا سرمون از اون یکی بره بالاتر.

اما واقعیتش این بود که هم قد بودیم.

ولی الان من بلند ترم .

میتونیم امتحان کنیم!

همیشه خواهرت پشتت بود و میگفت خواهر من بلند تره.

با این حرفش عصبانیم میکرد

اون موقع ها احساس میکردم چقدر تنهام

بعضی وقتا هم بازی و بی خیال میشدم و میرفتم پیش مامانم گریه میکردم که چرا من خواهر ندارم.

شما زیاد مهمون داشتین و مهمونی میرفتین

اما ما کسی و اونجا نداشتیم

بچه های فامیلتون و می اوردین تو کوچه و پز میدادین

اما من کسی و نداشتم.

فقط  میایستادم نگاتون میکردم

الان دیگه اشکام دارن میریزن.

چه احساسی بدی بود.

بد تر از اون وقتی بود که دختر داییت میاومد بیرون و الکی من و دعوا میکرد

اون موقع ها هم  خیلی چاق بود.

خیلی ازش میترسیدم.

از اونایی بود که خوشش می اومد بچه ای و بترسونه.

هر موقع اون میاومد دیگه نمیتونستم بازی بچه ها رو نگاه کنم

میاومدم داخل

در و میبستم و پشت در میشستم و به صدای بازیشون گوش میدادم.

نمیدونم چرا نمیرفتم به مامانم بگم؟ 

شاید چون میدونستم از فایده ا ی نداره

مامانم اهل دعوا نیست

حتی نمیدونم این قضیه چند بار تکرار شده

اما هرچی بوده خیلی عمیق تو ذهنم مونده.

خیلی بیشتر از خیلی.

هنوزم که اونو میبینم با اینکه خوش اخلاق تره و احوالپرسی میکنه ولی واقعیتش ازش میترسم.

نمیدونم اون اصلا یادش مونده که اون روزا چیکار میکرده یا نه؟!

چقدر خاطره دارم از اون روزا ... 

ولی خوب به هر حال دوران بچه گیم با شما گذشته

و بیشتر از همه ی بچه ها با تو. 

برا عروسیت یه لباس خوشکل خریدم. 

امیدوارم تا سه شنبه نریم مسافرت و عروسیت باشم.

دلم میخواد خوشبخت بشی.

خوشبخت به تمام معنا.

دلم میخواد جوری زندگی کنی

که وقتی داری چشمات و برا همیشه میبندی آروم باشی.

آروم و خوشحال.

به نظرم این نهایت خوشبختی یه نفره. 

و امیدوارم هیچ وقت بچه ات رو تو دستشویی زندونی نکنی!

نظرات 1 + ارسال نظر
سحر چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:33 ب.ظ http://mahboben.blogsky.com

سلام
خاطره خوبی بود
یادم میآد یه روز داشتیم فوتبال بازی می کردیم من بچه همسایه رو خطا کردم بدجوری زمین خورد صورتش خون آلود شد همه خونوادش ریختند در خونه ما چقدر وحشتناک بود داد و بیداد می کردند. (چه ربطی داشت)
یه روز با دوستای مدرسه بدون اجازه بابام رفتم سینما شب شد کلاس چهارم ابتدائی بودم وقتی اومد خونه دیدم بابام دم در وایساده و با دوچرخش منتظر منه فهمیدم که کتک رو خوردم هیچی اومدم در خونه سوار دچرخ کردم و بردم تو صحرا گفت اگه یه بار دیگه بدون اجازه جائی بری .... خودتون حدس بزنید گفتم چشم
حالا تو ۲۷ سالگی هنوز هر جا میخوام برم به بابام میگم

خوب ببخشید

به نظرم ربط داشت.
خاطرات بچه گی من تو رو به یاد ...
جالب بودن خاطراتت.
متشکرم که برام وقت گذاشتی و نوشتی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد