یکی مثه هیچ کس

این وبلاگ یه جای دنجه برا گفتن حرفاهای دلم البته بعضی شون!

یکی مثه هیچ کس

این وبلاگ یه جای دنجه برا گفتن حرفاهای دلم البته بعضی شون!

سال نو مبارک

1388بار بهتون تبریک میگم دوستای گلم .
امیدوارم 88 سال خوبی براتون باشه.
من فردا میرم مسافرت و اخر تعطیلات برمیگردم
پست بعدیم 19 فروردینه
البته اگه زنده موندم.
بابام فوق العاده تند میرونن و تا حالا چندین بار نزدیک بوده ماشینمون و توقیف کنن!
ازتون متشکرم که تو این دو ماه برام وقت گذاشتین.
ودلم میخواد هیچ موقع تنهام نذارین.
م م ن و ن م

یه آدم برفی

 (آخرین هفته سال هشتادو هفته.تصمیم گرفتم قانون فقط چهارشنبه پست میشه و این هفته بی خیال بشم.دلم و خونه تکونی کنم.میخوام همه دلتنگی ها و شادی های امسال و بریزم بیرون ...) 

دیروز

تو کتابخونه اتاقم  

یه آدم برفی کوچولو و خوشکل  

متولد شد   

 

(از این عکس خیلی بدم میاد.خیلی وقته دارمش.امشب گذاشتمش اینجا تا شاهد خوشبختی آدم برفیم باشه و غصه بخوره.چون میدونم خیلی حسوده.خیلی بیشتر از خیلی!) 

آدم برفیم اصلا مثه این آدم برفی ها نیست 

 با همه آدم برفی های دنیا فرق میکنه 

تصمیم گرفتم براش چشم نذارم  

تا هیچ موقع چشمش به کسی نیافته و دلش بلرزه  

 

ابرو هم نداره  

تصویر اصلی را ببینید

 

 

 

 

 

  

تا کسی عاشق چشم و ابروش نشه  

 

براش گوش هم نذاشتم  

تا هیچ صدای قشنگی و  شعری عاشقانه ای نتونه روش اثر بذاره 

  

بینی هم نداره   

تصویر اصلی را ببینید

 

 

 

 

 

چون دلم نمیخواد به عطر تن کسی عادت کنه 

   

لب و دهانی هم نداره 

تصویر اصلی را ببینید 

 

 

 

 

 

تا ...(سانسور شد) 

  

براش دستی هم نذاشتم  

تصویر اصلی را ببینید 

 

 

 

 

 

تا هیچ موقع دستاش هوس دست کسی و نکنه ... و دلش نگیره  

 

دوست دارم از همه چی رها باشه 

رها و آزاد مثه ... 

مثه اون روزای یکی مثه هیچ کس شاید.

 

20:39 

جمعه  

 

 

اوضاع و احوالم...

 

 

 خیلی میخواستم از اوضاع خودم بگم. 

اما نتونستم چیزی بنویسم. 

در عوض یکی از پست های دفتر سیب و درخت ... برداشتم 

این پستش و تا حالا بیشتر از همه دوست داشتم. 

به نظرم واقعا محشر نوشته.

 بشه پس زمینه زندگی  ( کاغذ بازی )تاریخ : چهارشنبه 23 بهمن ماه سال 1387

  چقدر بده انقدر تنهایی پر رنگ بشه که 

بشه پس زمینه زندگی ، 

تا جایی که اگه یکی خالصانه خواست ازت بگیردش ، 

بترسی و و فرار کنی  ...  

http://www.khordade59.blogsky.com/ 

21:04 

جمعه

چهارشنبه سوری

 

امسال برا اولین بار به یه چهارشنبه سوری توپ دعوت شدم . 

یکی از همسایه هامون امشب اومد دعوت و کلی هم به من اصرار کرد حتما بیا خیلی خوش میگذره. 

دو سه تا خانواده بیشتر نیستن 

سال اولیه که ما با اونا همسایه ایم.  

یه عالمه چوب از چند و قت پیش جمع کردن. 

راستش خیلی دلم میخواد برم ببینم 

و  آتش بازی کنم . 

 

 

ولی تصمیم گرفتم نرم. 

چون میدونم یه نقشه است برا اینکه من و به گل پسرشون نشون بدن. 

 

پست های این هفته ...

این هفته برا کسایی که حوصله, وقت و عشق خوندن خاطرات خصوصی دیگران و دارن دو تا پست طولانی گذاشتم.

دو تا خاطره است از روز های دور و نزدیک.

و یه پست کوچولو برا اونایی که یه کدوم از اون بالایی ها رو ندارن.

از اینکه بهم سر میزنین یک دنیا متشکرم.

کفش کهنه!

 

وقتی به کفش کهنه ات نگاه میکنم  

 به کفشی که مشخصه چندین بار دوخته شده 

 ناخود اگاه چشمم به کفش خودم می افته. 

 به کفشی که هرگز دوخته نخواهد شد 

 اون موقع دلم یه جور خاصی میگیره.  

دلم میخواست تو هم داشتی تموم اون چیزایی که من دارم. 

 یا کاش من هم نداشتم اون چیزایی که تو نداری.  

تا دیگه مجبور نبودم  این احساس بد و هر روز تجربه کنم!  

 

 

 

آشپزی بابام!

 

 

مامان برا چند روزی نیستن. 

صبح که پاشدم دیدم بابام دارن کتری میذارن

رفتم جلو و بعد از صبح بخیر گفتم مممممم فکر کنم مامان خوبی بشین

بابام گفتن بله!

تو باید میذاشتی .

گفتم:چه حرفا.من سالی یه بار چای نمیخورم حالا بیام کتری بذارم.

از محالاته.

گفتن :میدونم!

و .... 

ساعت 17 بود بود که از یونی برگشتم 

بابام دوباره تو اشپزخونه بودن

-نهار خوردی؟

گفتم نه.

-غذا پختم رو اجاقه .گرم کن و ...

گفتم :باشه . 

بابام میوه میخوردن الکی تو اشپزخونه میچرخیدم تا بابام برن بیرون و بتونم یه چیز بخورم. 

غذا های بابام عموما قابل خوردن نیست

اما از یه طرف اینقدر با ذوق  وشوق تعریف میکردن که چی پختم و خوش مزه است  و .....

که روم نمیشد  بزنم تو ذوقشون این شد که الکی گرمش کردم وصبر کردم تا بابام رفتن.

اونوقت خاموشش کردم و گذاشتم تو یخچال. 

البته قبلش یه کم چشیدم بی نهایت تیز بود مثه همیشه! 

دو تا خصوصیت دارن غذا های بابام: 

اول اینکه هر چی جلو چشمشون باشه میریزن توش.

تا حالا قرمه سبزی نپختن اما به نظرم اگه بپزن میشه توش نخود عدس ماش حتی سیب زمینی و هویجم پیدا کرد.

بستگی داره اون موقع چی چشمشون و بگیره!

و دوم اینکه فوق العاده تیزه!

میگن خوبه .بهتون انرژی میده.

اما من که نخوردم!

دعا میکنم مامانی زودتر برگرده.  

 

 دوشنبه 20:06 

 

 

تا حالا تو دستشویی خونه تون زندونی شدی؟!

از وقتی یادم میاد خونتون درست روبه روی خونه مابود!

خواهرت هم سن من بود و تو دوسال از من بزرگتر بودی.

نمیدونم چرا با تو راحت تر بودم

هنوزم متوجه میشم که وقتی دارم با هر دو تون حرف میزنم چشمام بیشتر پیش تو تا اون.

آخه با اون همیشه دعوا داشتیم. 

(لبخند) 

یادمه برا اینکه زودتر برسیم خونه

همه کوچه رو میدویدیم

اکثر اوقات اونی که جا مونده بود مغنه جلویی و میکشید تا اونو نگه داره

یادمه بیشتر از  اون من اینکار و میکردم

موهاش اون روزا بلند تر از من بود.

چه روزای قشنگی بود.

یادمه چندین بار رو اجر های دیوار خونمون با گچ نوشته بود

یکی مثه هیچ کس(اسمم) خر است

من اون روزا هم با ادب تر بودم!

نمیدونم چرا؟!

با دستم پاکشون میکردم

اما یادمه یه روز صبرم لبریز شد

از پشت در کشیک دادم تا رفتین بیرون

یه خودکار برداشتم و شروع کردم روی در خونه تون نوشتن.

خوب یادمه نوشتم … و مامان و باباش و خواهرش خر هست

هنوز بلد نبودم بنویسم "هستند" 

اون روز مامانت اومد خونمون.

با مامانم خیلی رفیق بودن

شروع کرد به …

و گفت این چه کاریه که دخترتون کرده؟!

مامانم اون روزا هنوز نمیدونست نباید جلو کسی بچه رو دعوا کرد

وقتی تنها شدیم بازم مامانم دعوام کرد

گفتم اخه اونم هزار بار نوشته

مامانم گفتن اون فقط اسم تو رو نوشته نه مامان بابات و.

من و اون چند روز بعد با هم اشتی کردیم

اما خاطره بد اون روز برا همیشه تو ذهنم مونده

مامانت و مامان من نباید …

ولی خوب خیلی وقته بخشیدمشون. 

تمام اشتباهات مامانمو. 

به خاطر همه تک تک ثانیه هایی که من و تو دستشویی زندونی میکرد

و من اینقدر گریه میکردم که خسته میشدم

و ترجیح میدادم که ساکت بمونم تا فرشته نجاتم(بابام)بیاد.

مامانم و بخشیدم چون میدونم نمیخواسته اذیتم کنه

مثلا میخواسته ادب بشم. 

نمی دونم اخرشم ادب شدم یا نه؟! 

وقتی میبینم خاله تحصیل کرده و فرهنگیم بعد از 13 سال بازم همین روش و برا ادب کردن پسر خاله ام به کار میبرن

اونوقته که واقعا گریه ام میگیره.

به خاطر تک تک میلی ثانیه هایی که خودم تو دستشویی زندونی بودم

نمیخوام کس دیگه ای خاطرات تلخ من تو ذهنش ثبت بشه

تا حدی تلخ

که بعد از 14 سال که میخوام در موردشون بنویسم

بغض گلوم و گرفته

یه بغض سنگین و بزرگ 

گلوم واقعا درد گرفته 

با اینکه میدونم دیگه هرگز تو اون دستشویی زندونی نمیشم.

اومده بودم در مورد عروسی بنویسم

نمیدونم چرا اینا رو گفتم؟!

حالا تو داری میری خونه بخت

خونه خودت 

یه 6 ماهی هست از اون موقع که عقد کردی از هم دور شدیم

اما میدونم سه شنبه هفته بعد خیلی از هم دور تر میشیم 

خیلی بیشتر از خیلی. 

تو یه خانمی میشی برا خودت

یادمه تا چند ماه پیش که خونمون پیش شما بود

هر موقع دلم میگرفت

میاومدم در خونه تون.

اگه دانشگاه نبودی یه کم میحرفیدیم و  ...

روزای خوبی بودن. 

یادته چقدر به خاطر اینکه قد کی بلند تره دعوا میکردیم.

قایمکی میخواستیم پامون و بلند کنیم تا سرمون از اون یکی بره بالاتر.

اما واقعیتش این بود که هم قد بودیم.

ولی الان من بلند ترم .

میتونیم امتحان کنیم!

همیشه خواهرت پشتت بود و میگفت خواهر من بلند تره.

با این حرفش عصبانیم میکرد

اون موقع ها احساس میکردم چقدر تنهام

بعضی وقتا هم بازی و بی خیال میشدم و میرفتم پیش مامانم گریه میکردم که چرا من خواهر ندارم.

شما زیاد مهمون داشتین و مهمونی میرفتین

اما ما کسی و اونجا نداشتیم

بچه های فامیلتون و می اوردین تو کوچه و پز میدادین

اما من کسی و نداشتم.

فقط  میایستادم نگاتون میکردم

الان دیگه اشکام دارن میریزن.

چه احساسی بدی بود.

بد تر از اون وقتی بود که دختر داییت میاومد بیرون و الکی من و دعوا میکرد

اون موقع ها هم  خیلی چاق بود.

خیلی ازش میترسیدم.

از اونایی بود که خوشش می اومد بچه ای و بترسونه.

هر موقع اون میاومد دیگه نمیتونستم بازی بچه ها رو نگاه کنم

میاومدم داخل

در و میبستم و پشت در میشستم و به صدای بازیشون گوش میدادم.

نمیدونم چرا نمیرفتم به مامانم بگم؟ 

شاید چون میدونستم از فایده ا ی نداره

مامانم اهل دعوا نیست

حتی نمیدونم این قضیه چند بار تکرار شده

اما هرچی بوده خیلی عمیق تو ذهنم مونده.

خیلی بیشتر از خیلی.

هنوزم که اونو میبینم با اینکه خوش اخلاق تره و احوالپرسی میکنه ولی واقعیتش ازش میترسم.

نمیدونم اون اصلا یادش مونده که اون روزا چیکار میکرده یا نه؟!

چقدر خاطره دارم از اون روزا ... 

ولی خوب به هر حال دوران بچه گیم با شما گذشته

و بیشتر از همه ی بچه ها با تو. 

برا عروسیت یه لباس خوشکل خریدم. 

امیدوارم تا سه شنبه نریم مسافرت و عروسیت باشم.

دلم میخواد خوشبخت بشی.

خوشبخت به تمام معنا.

دلم میخواد جوری زندگی کنی

که وقتی داری چشمات و برا همیشه میبندی آروم باشی.

آروم و خوشحال.

به نظرم این نهایت خوشبختی یه نفره. 

و امیدوارم هیچ وقت بچه ات رو تو دستشویی زندونی نکنی!

تولدت مبارک

 
تولد یه ماهگیت و بهت تبریک میگم عزیز دلم.
فقط خودت میدونی که چقدر برام عزیزی.
دلم میخواد تا اخرین لحظات زندگیم با تو باشم.
تو این یه ماهی که اومدی تو زندگیم خیلی چیزا بهم دادی.
بهم آرامش دادی.
دوستای خوب.
اجازه دادی تا هرچی دلم میخواد بهت بگم.
اجازه دادی دلتنگی هام و شادی هام و باهات قسمت کنم
اجازه دادی خیلی چیزا از کامنت هام یاد بگیریم.
خیلی دوست دارم یکی مثه هیچ کسم و با هیچ چیز عوضت نمیکنم.
 

 

 

 

 

تولد یه ماهگیت بازم مبارک نازنینم. 

 

مهاد(بستر)گربه ها!

 

دیشب همین که خوابیدم
صدای جیغ دو تا گربه بلند شد
انگاری مذکره چیزی میخواست که مونث بهش نمیداد
خلاصه دعواشون بالا گرفته بود
مذکر:من کلی به امشب دل بسته بودم!
-مگه من گفتم دل ببند؟مشکل خودته
مذکر:اذیتم نکن.
-سکوت

مذکر:این هفته کلی برات غذا پیدا کردم,از سطل زباله بیرونت کشیدم,جلوی صندله وایسادم تا نخوره تو سرت.اینه جواب محبتام؟!
-تو نمیکردی یکی دیگه میکرد!
مذکر:با اونم همین کار و میکردی؟!
-100?
مذکر:ازت خواهش میکنم
-خواهش میکنم خواهش نکن
مذکر:نمی دونستم اینقدر نامردی!
-نمیشه که همیشه تو نامرد باشی
دیگه صدایی نیومد. 

 


راستش اینا رو از میو میو کردن هاشون حدس زدم.
شایدم اشتباه کرده باشم و اونا هم مثه مامان بابام سر مسائل الکی تری دعواشون شده بود!
 

جمعه ۹:۳۰