یکی مثه هیچ کس

این وبلاگ یه جای دنجه برا گفتن حرفاهای دلم البته بعضی شون!

یکی مثه هیچ کس

این وبلاگ یه جای دنجه برا گفتن حرفاهای دلم البته بعضی شون!

اول فک کن ، بعد ...

 دیدی وقتی دکمه ی send ومیزنی دیگه خودتم رو بکشی نمیتونی جلو رفتنش و بگیری ، حتی


اگه یه ایمیلی باشه غیراخلاقی و برایه نفر مهم مثلا یکی از سخت گیرترین و بداخلاق


ترین استاد هات فرستاده باشی که پایان ترمم ازش نمره بخوای


واقعا چیکار میشه کرد؟؟؟!!!


فقط عذرخواهی همین



این دقیقا مثه حرفی میمونه که از دهنت در میاد ، اگه نسنجیده یا زشت باشه هیچ راهی برای


خنثی کردن تاثیرش نداری


هیچ راهی جز عذر خواهی




موقع فرستادن ایمیل، اس ام اس، حرف زدن  اول یه مکث کن ، کمی فکر بعد ...





.........


چقدر سخته از یکی متنفر باشی و مجبور باشی تحملش کنی





اینجور موقع ها واقعا نمیدونم چیکار کنم




عاشقانه خواجه امیری


درد من و کی میفهمی



عاشقتم چون بی رحمی




گهگاهی ...


گهگاهی دلم میگیرد

ازتموم این دنیا

حتی از درخت بید مجنون و گل مریم باغچه ام که خیلی دوستش دارم


گهگاهی دلم خواجه امیری میخواهد

با تمام وجودم

و زدن اسپری برای خوشبوتر شدن


گهگاهی از همه خسته میشوم

حتی از بابای مهربونم هم

ازبرنامه نویسی و...هم

حتی اگر شرک نباشد از خدا


گهگاهی دلم تنهایی میخواهد

یه غار خیلی دور

تو یه کوهستان بی نام و نشون

قول هم میدهم دلم برای هیچ کس و هیچ چیز تنگ نشود

حتی برای یکی مثه هیچ کسم


گهگاهی دلم دیوانگی میخواهد

دیوانگی به جنس قطرات آب شلنگ بعد از سر خوردن روی برگ درختان خانه ی قدیمی امان


گهگاهی دلم گریه میخواهد

شیونی به بلندی وحشتناک ترین رعدو برق های دنیا

قول میدهم برق شیونم به کسی ضربه نزند


گهگاهی دلم خواب میخواهد

خوابی عمیق به طول عمر بشریت

قول میدهم صدای خرپوفم کسی را اذیت نکند


گهگاهی ...




میتونی تو نظرات گهگاهی خودت و برام بذاری تا به اینجا اضافه اش کنم



جهنم و بهشت



دنیایم که جهنم است


پس


یقین دارم آخرت در بهشتم





سرد



در این اتاق سرد از سرما به خود میپیچم


دست و پاهایم از سرما میلرزد



"هوا بس ناجوانمردانه سرد است؟"


                                             نه اینگونه نیست


از سردی قلبم است ...







...



گره ی لب هایت مست میکنند نه فقط چشمانم را بلکم تمام ِ وجـــــودم را ..





زندگی به اجبار...


   

چرا باید به اجبار زیست؟!





دوستت دارم

 

خودم را دوست میدارم 

 

بااین غم همیشگی در چشمانم گویا خیال رفتن ندارد 

 

اصلا شاید چشمانم بدون این غم معنا ندارد 

 

نمیفهمدم 

 

خنگ است و این ازهرچیز بدی بدتر است 

 

کاش روزی بتوان نفس کشید 

 

دلم بذات تنگ شده ؛خودم؛ 

 

بمان و دیگر هیچ .

 

 

   گرچه بودن و نبودنت هر دو غم و درد است 

  

   ولی نمیدانم چرا دلم میگوید بمان 

 

   شاید تنها از روی عادت باشد . 

   

   که ای کاش اینچنین نباشد 

 

   ... 

 

   کاش هرگز ندیده بودمت تنها همین