یکی مثه هیچ کسم وبلاگ نازم دوستت دارم
هرچند زیاد نمیام چون این روزها خیلی کارهای اینترنتیم زیاد شده و همیشه میگم آخر سر میام
وبلاگ و آخرم اینقدر خسته ام که ...
خلاصه نیومدنم به معنای دوست نداشتنت نیست
به یادتم ودوستت دارم
امروز بارون اومد،رفتم حیاط واینقدر زیربارون موندم تا حسابی خیس شدم باد سردی ام می امد
لذت بخش بود ، خیلی ، خدا چقدر مهربونه ، برعکس بعضی آدم ها
همیشه تنهام امروز دیگه حوصله ام سر رفته
شاید چون یه کم زرنگ شدم و تمرین های کلاس سه شنبه هام وکامل کردم
خونه هم تمیزه تقریبا و ماهواره هم قطع
حوصله ام سر رفته خیلی
شبها برا اینکه خوابت ببره چیکار میکنی؟
گوسفند میشماری؟
من که فیل میشمارم ، نمیدونم چرا !
یکی فیل ، دوتا فیل ، سه تا فیل ، چهارتا فیل ، پنج تا فیل ، شش تا فیل ، ...
خورپف ...
اکسیژن بدنم کم شده
سلول هام دارن خفه میشن و من دارم لبخند میزنم
دارم خفه میشم و زندگی میکنم
۹و۸و۷وثانیه های آخره
ای کاش زودتر تموم بشه
خفه شو دیگه خفه شو بیشعور نفهم کثافت
گفتم خفه
تا اکسیژن نگرفتی حرف نزن*********************۸۸۸۸
میگذرند روزها و من متنفر از همه
به خصوص از خودم شاید
و این روزها
و۱۰۰سال دیگر ه تنها نام و یادم در ذهن چند نفر بیاید
و۲۰۰سال بعد که مطمئنا نام و یادی هم ازم نیست
مثه نام مامان بزرگ مامان بزرگم که نمی دانم حتی نامش چیست
وچه وحشتناک است این
این هفته برا کسایی که حوصله, وقت و عشق خوندن خاطرات خصوصی دیگران و دارن دو تا پست طولانی گذاشتم.
دو تا خاطره است از روز های دور و نزدیک.
و یه پست کوچولو برا اونایی که یه کدوم از اون بالایی ها رو ندارن.
از اینکه بهم سر میزنین یک دنیا متشکرم.
میخوام پرواز کنم
از اینجا تا ...
مممممم
تا همون جا
امروز حذف و اضافه ام بود
از صبح تا حالا تو نتم
اما الان برنامه ام خیلی خوب ردیف شده
فقط دو تا نهار دانشگام
و اینکه
چقدر خوبه آدم ...
مثه دیوونه ها شدم دوباره
نمی دونم چی بگم
الکی اومدم حرف بزنم
حالم خیلی خوبه
امروز کلی تلفن هم داشتم
و با کلی از اشنا ها احوال پرسی کردم
یه مگسی هست اینجا
که میخواد روز خوبم و خراب کنه
اما مگه من میذارم
چه روز خوبیه امروز
۱۱:۵۰
دوباره دیوانه شدم
از ان دیوانه ها نه آن دیوانه ها
فرق ان دیوانه ها با آن دیوانه ها به ظاهر فقط در یک کلاه است اما در باطن...
بعضی اوقات که دیوانه میشوم دلم میخواهد بنویسم
بنویسم
و باز بنویسم
به جای تمام اجدادم که نتوانستند در وبلاگی بنویسند
به جای تمام نسلم که در وبلاگی نخواهند نوشت
به جای پسر خاله کوچکم که هنوز نمی داند وبلاگ چیست
به جای مادرم که نمی خواهد بداند وبلاگ چیست
به جای دختر عمه ام که نمی دانم وبلاگ دارد یا نه؟
به جای استادم که به جای وبلاگ در سایتش مینویسد
به جای تمام هستی
تمام درختان
تمام کوه ها
تمام دریا ها
آسمان ها
سیارات
و ...
می خواهم به قدری بنویسم که وبلاگم هم اندازه منظومه شمسی شود
حتی بیشتر
باز هم بیشتر
من مینویسم
هر چند هیچ کس نخواند
نخواهد که بخواند
یا بخواهد ولی نخواند
مینوسم
هر چند مسخره
هر چند بی آغاز و بی پایان
هر چند...
من خواهم نوشت
چون باید بنویسم
اما نه بایدی در کار نیست
شاید این تنها کاری باشد که باید در آن نیست
شاید هم نباشد
اما من مینویسم
چون با نوشتن این چرندیات احساس خوبی پیدا میکنم
احساس...
مممممممم
احساس نمی دونم چه احساسی یه احساس خوب
شاید احساس خالی شدن
مهم شدن
بی ارزش شدن
رها شدن
در بند شدن
مطرح شدن
...
خیلی از اوقات دلم می خواهد بنویسم
اما به این فکر میکردم که نباید الکی بنویسم
نوشته هایم باید حرفی برای گفتن داشته باشند
اما از امشب با عنوان نوشته های الکی نوشته های الکیم را هم پست میکنم
حتی اگر هیچ کس نخواند.
نخواهد که بخواند
یا بخواهد ولی نخواند
اما مطمئنم خودم میخوانم
بارها و بارها