یکی مثه هیچ کس

این وبلاگ یه جای دنجه برا گفتن حرفاهای دلم البته بعضی شون!

یکی مثه هیچ کس

این وبلاگ یه جای دنجه برا گفتن حرفاهای دلم البته بعضی شون!

چهارشنبه

 

 

از وقتی یادم می اد چهارشنبه ها بهترین روز هفته ام بودن.
از وقتی مدرسه میرفتم برنامه درسی چهارشنبه ها همیشه سبک بود و خوش می گذشت
این ترمم که چهارشنبه ها اصلا کلاس ندارم.
این چهارشنبه هم مثه همه چهارشنبه هام خیلی خوب بود.
-صبحونه آش رشته داشتیم آشناهامون آورده بود
-ناهار آبگوشت بود که من عاشقشم
-مامان بزرگ اینا اومدن خونمون
-ظرف ها رو من نشستم
-بارون اومد
-فوتبال نباخت
-بهتر از همه امروز حسابی خندیدم
من چهارشنبه دنیا اومدم ساعت 4:21 دقیقه صبح
از اول صحر خیز بودم!
و شاید برا همین باشه که عاشق چهارشنبه ها.
یادمه چند سال پیش روز تولدم افتاده بود چهارشنبه
با اینکه کسی برام جشن تولد نگرفت ولی خدای مهربونم اون روز یه بارون خیلی قشنگ و برام کادو کرد
خیلی دوست دارم خدایا.
بعد از فوتبال رفتم خونه همسایمون
یه کم راه بود
هوا هم بارونی
بابام گفتن وایسا میبرمت
ولی من که میدونستم حالا حالا ها طول میکشه
گفتم نه خودم میرم
هیچ کس نبود
راستش ترسیده بودم
اما توکل کردم ...
خدا روشکر کسی نبود فقط یه پسره که صدای اهنگش آدم و کر میکرد مثه من هوس پیاده روی کرده بود
خیلی سریع ازش گذشتم
نگاهش نکردم
اما فکر کنم ...
بی خیال
وقتی رسیدم همه گفتن واااااااااااای تو بارون اومدی!
لباس هام خیس بودن
رفتم سراغ دیگ
وااااااااااااااااااااااای
چه دیگ بزرگی
هیچ وقت به این نزدیکی ندیده بودم
اخه بیشتر آقایون....
اما اونجا خدا رو شکر همه خانم بودن
مانتو و اینام و بیرون اوردم
خالم حسابی دعوام کردن
که روسری تو سر کن
چشم میزنن به موهات
گفتم إإإإإإإإإ!!!
دیدم مامانم همین و گفتن
بعدشم که همسایمون که به اندازه مامان بزرگم دوسش دارم و فرستادن سراغم
که من و راضی کنه
من خیلی عقیده ندارم
خانم ... که خیلی هم مومنن گفتن بابا زود باش چشم زخم تو قرآننم اومده
بالاخره مجبورم کردن که موهام و قایم کنن
اعصابم ریخت به هم!
أه!
ولی خوب خوش گذشت
یه ملاقه بزرگ داخل دیگ بود که منم اون و گرفتم و ...
حاجتام و گفتم
(یه چشمک ستاره ای)
۸:۴۵ 

امروز چقدر پست گذاشتم 

سعی میکن دیگه تا اخر هفته نیام.

یه آرزوی بزرگ

 

 


الان چند سالی هست که به مناسبت وفات حضرت زینب خونه یکی از آشناهامون که خیلی دوستشون دارم شعله زرد میپزن.
نه شعله زرد نیست یه جور حلواست که قهوه ای و با ارد درست میشه.
من تو این چند سال نتونستم برم.ولی امسال خدا روشکر میرم.
خونشون نزدیکمونه.
امروز بعد از ظهر خیلی ها میرن برا کمک
امشب میپزن صبح بعد از مراسم میدن به همه.
اگه شد بعد از ظهری میرم تا چی میگن ملاقه رو تو دیگ تکون میدن و حاجت میطلبن.
منم میخوام یه حاجت بزرگ از خدا بخوام
حلوا رو تو یه کاسه های مخصوص میکنن و هر کی هر تعداد میخواد یکی بر میداره
برا هر حاجتی یه کاسه
اکثرا یه کاسه بر میدارن
بعد اون و میبرن خونه و تا سال بعدش نگه میدارن
اگه حاجتشون روا بشه
سال بعد نمی دونم چیکار میکنن
فکر کنم یه پولی میدن صاحبخونه تا برا حلوا مواد بخره
این و حدس زدم
چند سال پیش یه کاسه به مامانم گفتم بر دارن برا قبول شدن تو دانشگاه
اما امسال قراره یه آرزوی خیلی بزرگ بکنم
خیلی بزرگ
الان 3:04 و فوتبال کره و ایران داره گزارش میکنه
خیلی فوتبالی نیستم
اما الان با یه بالش و پتو میرم میخوابم جلو تلویزیون
امید وارم برنده باشیم.

بارونی که از آسمون نمی اومد!

 

 

انگار تازه بارون قطع شده بود
همه جا پر از درخت بود
درخت های کوتاه اما بزرگ
چشمم جز درخت چیز دیگه ای نمیدید
از زیر درخت ها که میرفتم
قطره های بارون از رو برگ ها
سر میخوردن
لباسام یک کم خیس شده بود
هوا فوق العاده خوب بود
احساس خیلی خوبی بود
وقتی قطره های جا مونده بارون
از رو برگها سر میخوردن

 به یاد اون روزها افتادم
تو اون خونمون
که وقتی دلم از همه چیز میگرفت
تو حیاط
شیلنگ و می گرفتم رو درخت ها
خوب که خیس میشدن
شیلنگ و مینداختم
می پریدم زیر درخت
تا قطره هایی که دارن سر میخورن
...
چه احساس خوبی
اما الان دیگه اون درختا نیستن

شاید به خاطر همین باشه که خوابشونو میبینم
چون دیگه ندارم شون
مثه مامان بزرگم که از وقتی رفت
بعضی شبها می آد تو خوابم 

 

همین امروز ۱۴:۰۲

الله اکبر

 

 


الله اکبر
بارم نمیشه چه صدایی
انگاری فقط من تو خونه موندم
و نگفتم الله اکبر
اما لا اقل اینجا نوشتم
(یه چشمک ستاره ای)

 دوشنبه 21:04
 

 

۲و۲۰و۴۰ سالمه

 

 

 

بعضی اوقات یه بچه دوسالم
حتی کوچیکتر
یه حرفای میزنن که یعنی تو هنوز کوچولویی
کاش لااقل همیشه همین جور بود
امان از دست اون موقع هایی که این بچه دو ساله در عرض چند ثانیه باید بشه یه آدم 40 ساله پخته و فهمیده
البته این میون گاهی هم 20 سالشه
که این خیلی نادره .

دوشنبه 8:20 

 

یه حرف مهم

 

 

وای خدای من.................
وقتی بابام میخوان باهام حرف مهم بزنن همه وجودم یه جوری میشه
چرا وقتی مامانم حرف مهم میزنن اینجوری نمی شم
شاید به خاطر اینکه مامانا زیاد از این حرفا میزنن
اما بابا ها شاید سالی یه بار
شایدم کمتر
یه لحظه یخ میزنم
همیشه حرفای مهم بابام برعکس مامان کوتاهن
کوتاه
در حد دو سه جمله
اما اثرش تا مدت ها برام میمونه
و شاید تا همیشه 


یکشنبه 22:55 

 

پرسنل دانشگاه

 

... 

... 

... 

همه حرف هایتان مثه همین سه نقطه هاست. 

 

 

اولین هم کلاسی

 

 

با اینکه خیلی بد موقع تماس گرفتی.
اما خوشحال شدم که بالاخره با یکی از همکلاسی هام آشنا شدم 

 

 

 

از امروز در اینجا می نویسم

 

 

 

 

از امروز در اینجا مینویسم.
می نویسم از خودم. از شادی ها و دلتنگی های تکراری.
می نویسم برای هیچ کس یا شاید برای کسی که مثه هیچ کس نیست.
از امروز در اینجا می نویسم.