یکی مثه هیچ کس

این وبلاگ یه جای دنجه برا گفتن حرفاهای دلم البته بعضی شون!

یکی مثه هیچ کس

این وبلاگ یه جای دنجه برا گفتن حرفاهای دلم البته بعضی شون!

آشپزی بابام!

 

 

مامان برا چند روزی نیستن. 

صبح که پاشدم دیدم بابام دارن کتری میذارن

رفتم جلو و بعد از صبح بخیر گفتم مممممم فکر کنم مامان خوبی بشین

بابام گفتن بله!

تو باید میذاشتی .

گفتم:چه حرفا.من سالی یه بار چای نمیخورم حالا بیام کتری بذارم.

از محالاته.

گفتن :میدونم!

و .... 

ساعت 17 بود بود که از یونی برگشتم 

بابام دوباره تو اشپزخونه بودن

-نهار خوردی؟

گفتم نه.

-غذا پختم رو اجاقه .گرم کن و ...

گفتم :باشه . 

بابام میوه میخوردن الکی تو اشپزخونه میچرخیدم تا بابام برن بیرون و بتونم یه چیز بخورم. 

غذا های بابام عموما قابل خوردن نیست

اما از یه طرف اینقدر با ذوق  وشوق تعریف میکردن که چی پختم و خوش مزه است  و .....

که روم نمیشد  بزنم تو ذوقشون این شد که الکی گرمش کردم وصبر کردم تا بابام رفتن.

اونوقت خاموشش کردم و گذاشتم تو یخچال. 

البته قبلش یه کم چشیدم بی نهایت تیز بود مثه همیشه! 

دو تا خصوصیت دارن غذا های بابام: 

اول اینکه هر چی جلو چشمشون باشه میریزن توش.

تا حالا قرمه سبزی نپختن اما به نظرم اگه بپزن میشه توش نخود عدس ماش حتی سیب زمینی و هویجم پیدا کرد.

بستگی داره اون موقع چی چشمشون و بگیره!

و دوم اینکه فوق العاده تیزه!

میگن خوبه .بهتون انرژی میده.

اما من که نخوردم!

دعا میکنم مامانی زودتر برگرده.  

 

 دوشنبه 20:06 

 

 

تا حالا تو دستشویی خونه تون زندونی شدی؟!

از وقتی یادم میاد خونتون درست روبه روی خونه مابود!

خواهرت هم سن من بود و تو دوسال از من بزرگتر بودی.

نمیدونم چرا با تو راحت تر بودم

هنوزم متوجه میشم که وقتی دارم با هر دو تون حرف میزنم چشمام بیشتر پیش تو تا اون.

آخه با اون همیشه دعوا داشتیم. 

(لبخند) 

یادمه برا اینکه زودتر برسیم خونه

همه کوچه رو میدویدیم

اکثر اوقات اونی که جا مونده بود مغنه جلویی و میکشید تا اونو نگه داره

یادمه بیشتر از  اون من اینکار و میکردم

موهاش اون روزا بلند تر از من بود.

چه روزای قشنگی بود.

یادمه چندین بار رو اجر های دیوار خونمون با گچ نوشته بود

یکی مثه هیچ کس(اسمم) خر است

من اون روزا هم با ادب تر بودم!

نمیدونم چرا؟!

با دستم پاکشون میکردم

اما یادمه یه روز صبرم لبریز شد

از پشت در کشیک دادم تا رفتین بیرون

یه خودکار برداشتم و شروع کردم روی در خونه تون نوشتن.

خوب یادمه نوشتم … و مامان و باباش و خواهرش خر هست

هنوز بلد نبودم بنویسم "هستند" 

اون روز مامانت اومد خونمون.

با مامانم خیلی رفیق بودن

شروع کرد به …

و گفت این چه کاریه که دخترتون کرده؟!

مامانم اون روزا هنوز نمیدونست نباید جلو کسی بچه رو دعوا کرد

وقتی تنها شدیم بازم مامانم دعوام کرد

گفتم اخه اونم هزار بار نوشته

مامانم گفتن اون فقط اسم تو رو نوشته نه مامان بابات و.

من و اون چند روز بعد با هم اشتی کردیم

اما خاطره بد اون روز برا همیشه تو ذهنم مونده

مامانت و مامان من نباید …

ولی خوب خیلی وقته بخشیدمشون. 

تمام اشتباهات مامانمو. 

به خاطر همه تک تک ثانیه هایی که من و تو دستشویی زندونی میکرد

و من اینقدر گریه میکردم که خسته میشدم

و ترجیح میدادم که ساکت بمونم تا فرشته نجاتم(بابام)بیاد.

مامانم و بخشیدم چون میدونم نمیخواسته اذیتم کنه

مثلا میخواسته ادب بشم. 

نمی دونم اخرشم ادب شدم یا نه؟! 

وقتی میبینم خاله تحصیل کرده و فرهنگیم بعد از 13 سال بازم همین روش و برا ادب کردن پسر خاله ام به کار میبرن

اونوقته که واقعا گریه ام میگیره.

به خاطر تک تک میلی ثانیه هایی که خودم تو دستشویی زندونی بودم

نمیخوام کس دیگه ای خاطرات تلخ من تو ذهنش ثبت بشه

تا حدی تلخ

که بعد از 14 سال که میخوام در موردشون بنویسم

بغض گلوم و گرفته

یه بغض سنگین و بزرگ 

گلوم واقعا درد گرفته 

با اینکه میدونم دیگه هرگز تو اون دستشویی زندونی نمیشم.

اومده بودم در مورد عروسی بنویسم

نمیدونم چرا اینا رو گفتم؟!

حالا تو داری میری خونه بخت

خونه خودت 

یه 6 ماهی هست از اون موقع که عقد کردی از هم دور شدیم

اما میدونم سه شنبه هفته بعد خیلی از هم دور تر میشیم 

خیلی بیشتر از خیلی. 

تو یه خانمی میشی برا خودت

یادمه تا چند ماه پیش که خونمون پیش شما بود

هر موقع دلم میگرفت

میاومدم در خونه تون.

اگه دانشگاه نبودی یه کم میحرفیدیم و  ...

روزای خوبی بودن. 

یادته چقدر به خاطر اینکه قد کی بلند تره دعوا میکردیم.

قایمکی میخواستیم پامون و بلند کنیم تا سرمون از اون یکی بره بالاتر.

اما واقعیتش این بود که هم قد بودیم.

ولی الان من بلند ترم .

میتونیم امتحان کنیم!

همیشه خواهرت پشتت بود و میگفت خواهر من بلند تره.

با این حرفش عصبانیم میکرد

اون موقع ها احساس میکردم چقدر تنهام

بعضی وقتا هم بازی و بی خیال میشدم و میرفتم پیش مامانم گریه میکردم که چرا من خواهر ندارم.

شما زیاد مهمون داشتین و مهمونی میرفتین

اما ما کسی و اونجا نداشتیم

بچه های فامیلتون و می اوردین تو کوچه و پز میدادین

اما من کسی و نداشتم.

فقط  میایستادم نگاتون میکردم

الان دیگه اشکام دارن میریزن.

چه احساسی بدی بود.

بد تر از اون وقتی بود که دختر داییت میاومد بیرون و الکی من و دعوا میکرد

اون موقع ها هم  خیلی چاق بود.

خیلی ازش میترسیدم.

از اونایی بود که خوشش می اومد بچه ای و بترسونه.

هر موقع اون میاومد دیگه نمیتونستم بازی بچه ها رو نگاه کنم

میاومدم داخل

در و میبستم و پشت در میشستم و به صدای بازیشون گوش میدادم.

نمیدونم چرا نمیرفتم به مامانم بگم؟ 

شاید چون میدونستم از فایده ا ی نداره

مامانم اهل دعوا نیست

حتی نمیدونم این قضیه چند بار تکرار شده

اما هرچی بوده خیلی عمیق تو ذهنم مونده.

خیلی بیشتر از خیلی.

هنوزم که اونو میبینم با اینکه خوش اخلاق تره و احوالپرسی میکنه ولی واقعیتش ازش میترسم.

نمیدونم اون اصلا یادش مونده که اون روزا چیکار میکرده یا نه؟!

چقدر خاطره دارم از اون روزا ... 

ولی خوب به هر حال دوران بچه گیم با شما گذشته

و بیشتر از همه ی بچه ها با تو. 

برا عروسیت یه لباس خوشکل خریدم. 

امیدوارم تا سه شنبه نریم مسافرت و عروسیت باشم.

دلم میخواد خوشبخت بشی.

خوشبخت به تمام معنا.

دلم میخواد جوری زندگی کنی

که وقتی داری چشمات و برا همیشه میبندی آروم باشی.

آروم و خوشحال.

به نظرم این نهایت خوشبختی یه نفره. 

و امیدوارم هیچ وقت بچه ات رو تو دستشویی زندونی نکنی!

تولدت مبارک

 
تولد یه ماهگیت و بهت تبریک میگم عزیز دلم.
فقط خودت میدونی که چقدر برام عزیزی.
دلم میخواد تا اخرین لحظات زندگیم با تو باشم.
تو این یه ماهی که اومدی تو زندگیم خیلی چیزا بهم دادی.
بهم آرامش دادی.
دوستای خوب.
اجازه دادی تا هرچی دلم میخواد بهت بگم.
اجازه دادی دلتنگی هام و شادی هام و باهات قسمت کنم
اجازه دادی خیلی چیزا از کامنت هام یاد بگیریم.
خیلی دوست دارم یکی مثه هیچ کسم و با هیچ چیز عوضت نمیکنم.
 

 

 

 

 

تولد یه ماهگیت بازم مبارک نازنینم. 

 

مهاد(بستر)گربه ها!

 

دیشب همین که خوابیدم
صدای جیغ دو تا گربه بلند شد
انگاری مذکره چیزی میخواست که مونث بهش نمیداد
خلاصه دعواشون بالا گرفته بود
مذکر:من کلی به امشب دل بسته بودم!
-مگه من گفتم دل ببند؟مشکل خودته
مذکر:اذیتم نکن.
-سکوت

مذکر:این هفته کلی برات غذا پیدا کردم,از سطل زباله بیرونت کشیدم,جلوی صندله وایسادم تا نخوره تو سرت.اینه جواب محبتام؟!
-تو نمیکردی یکی دیگه میکرد!
مذکر:با اونم همین کار و میکردی؟!
-100?
مذکر:ازت خواهش میکنم
-خواهش میکنم خواهش نکن
مذکر:نمی دونستم اینقدر نامردی!
-نمیشه که همیشه تو نامرد باشی
دیگه صدایی نیومد. 

 


راستش اینا رو از میو میو کردن هاشون حدس زدم.
شایدم اشتباه کرده باشم و اونا هم مثه مامان بابام سر مسائل الکی تری دعواشون شده بود!
 

جمعه ۹:۳۰

کوه غرور( واقعا دلم میخواست حرف بزنم چهارشنبه نبود ولی پست ...)

امروز از صبح تا حالا دانشگاه بودم
یه عالمه اتفاق های خوب و بد برام افتاد
که خیلی دلم میخواد برا یکی با ذوق و شوق تعریف کنم
اما هیچ کسی نیست
یعنی کسی هست اما حوصله شنیدن حرفامو ندارن.
دلم میخواد حرف بزنم نه اینکه تایپ کنم!
کلی حرف بزنم تا انرژیم خالی بشه.
وقتی دیدم مامان حوصله شنیدن ندارن یعنی حدس زدم و مطمئنم
(نمیخوام کسی به زور حرفام و گوش کنه)
به خودم گفتم:حالا دیگه وقتشه بزرگ بشی و حرفات و تو دلت نگه داری.
آدم که نباید اینجوری باشه.
!!!
اصلا چرا آدم نباید اینجوری باشه.
من دلم میخواد دیگران تو غصه و ها وشادی هام شریک باشن

نه اینکه برا کسی مهم نباشه
مهم نباشه که امروز پسری و که دیوونه یکی از آشناهای دور بود خیلی اتفاقی دیدم و خیلی اتفاقی تر از اون شناختم!
 مهم نباشه که امروز برا اولین بار با یکی از پسرای کلاس که فکر میکردم آدم تر از بقیه باشه حرف زدم.
یعنی یه سوال کردم اونم با یه عالمه غرور یه جواب ...
اعصابم ریخت به هم .
آخه تعدادشون زیاده نمیگن میریم میمونیم .چه جوری بفهمیم آخه کلاس و تشکیل میدن یا نه؟!
دوستم دلداریم میداد.اما گفتم صبر کن مطمئنم روزی میرسه که اونم مجبور بشه یه چیز ازم بپرسه اونوقت ادبش
میکنم.
(ولی راستش به خودم میگفتم چرت نگو اون کوه غروری که من دیدم محاله همچین کاری بکنه بخصوص با این اتفاق
امروز)
حالا دومین شاهکار  :
من و دوستم با این کوه غرور تو یه کلاس نشسته بودیم که اون رفت بیرون و وقتی برگشت کت و

کلاسورش و برداشت و رفت!
چند دقیقه نشد که چند نفری اومدن گفتن شماره کلاس عوض شده ما اینجا کلاس داریم.فهمیدیم این کوه غرور برا
همین پا شد رفت.
داشتم منفجر میشدم.از خودم بدم اومد که چرا نمیتونم فحش بدم و گرنه یه عالمه فحش آبدار بهش نثار میکردم.
آخه نکرد به ما هم بگه!!!
آخه انقد غرور برا چی؟
من که نمیفهمم !
داریم میرسیم به قسمت های آبدارش:
بالاخره کلاس و پیدا کردیم و رفتیم داخل در و بستیم دو تا دختر دیگه هم همین طوری نشسته بودن.گفتن استاد اومد
میریم.گفتیم باشه موردی نداره و نشستیم کنارشون بعدش پرانتز و بخونین
(یه اتفاقات جالبی افتاد که به دو علت نمینویسم یکی اینکه خسته ام و دوم اینکه محدودیت سنی نداره اینجا بهتره
یه چیزایی و سانسور کنم با عرض معذرت)
بعد از اون اتفاقات جالب و دیدنی:
پا شدم در کلاس و باز کردم دیدم کوه غرور داره تو سالن دنبال کلاس میگرده .
نگاش نکردم  نزدیک در تو سالن وایسادم اومد جلو.
بازم نگاش نکردم اما حواسم بهش بود.
حیوونکی تو کلاس و که میبینه دخترای غریبه اند فکر میکنه یه کلاس دیگه اس و از اونجایی که کوه غرور تشریف
دارن نمیخواست بره داخل باز برگرده این شد که ...
Baaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaalleeee.
 آقای غرور مجبور شد از من بپرسه.
با چشمایی که خیلی با صبح فرق داشت! 


دلم میخواست مثه خودش رفتار میکردم اما از اونجایی که خیلی دختر گل و مهربونیم نمیخواستم غرورش وبشکونم

درسته کسی اونجا نبود
(حتی فریبا هم حواسش به من نبود تا این لحظه استثنایی و ببینه)
اما نخواستم حتی تو خلوت خودمون بشکنه.
 با اینکه صبح من و جلوی این همه همکلاسی خورد کرده بود
اما ... اما راستش دلم نخواست حتی یه خورده سنگ کوچولو از این کوه غرور جدا بشه .
برا همین با یه تکون سر و همراهی چشمام بهش فهموندم که کلاس و درست اومده.
مهم این بود که من به آرزوم رسیده بودم و اون ازم ...
 امروز باورم شد که وقتی دل کسی بشکنه ارزوش برآورده میشه.
کاش یه چیز دیگه خواسته بودم.آرزوی بچه گانه ای بود!
به نظرتون آرزوم بچه گونه بود؟!
راستی چرا بعضی ها اینقدر مغرورن؟!
(درسته گوشی برای شنیدن حرفام نبود اما خیلی خوشحالم که چشمهایی برای خواندن درددلهام هست.ازت

ممنونم به تعداد تک تک حروفایی که حوصله کردی و خوندی ^(به توان)  تعداد حروفای که شاید تو کامنت برام بذاری.)

اولین کلاس

 

 

صدای اولین هم کلاسیم و فقط شنیده بودم 

یادمه دفعه دوم و اخری که بهم تلفن کرد 

جوابشو درست حسابی ندادم 

نمیخواستم باهاش ... 

یه شکلی حرف میزد که یه تصویر بدی تو ذهنم ساخته بود 

 

اما بریم سراغ امروز  : 

شماره کلاس و نگاه کردم  

در کلاس که رسیدم یه پسره بداخلاق وایساده بود 

گفتم کلاس ...؟ 

گفت:... 

بهتره نگم چی گفت. 

به حرفش توجهی نکردم و رفتم داخل 

ردیف اول نشستم 

چند تا دیگه پسرم اومدن 

کلاس پر شده بود از این پسرا  

تک و تنها بودم 

پاشدم برم بیرون قدم بزنم تو سالن 

تا استاد بیاد 

وقتی بیرون اومدم 

همون اولین هم کلاسیم و دیدم 

که باهاش حرف زده بودم 

کلاس و پیدا نکرده بود 

اتفاقی بهم خوردیم 

و این بود اشنایی ما 

کلی خوشحال شدم  

که بالاخره از تنهایی در اومدم و ... 

فهمیدم پشت تلفن نباید قضاوت کرد 

دختر فوق العاده خوبی هست 

البته تا حالا !

کلی با هم حرف زدیم و 

بعد از کلاسا کارت تغذیه و ردیف کردیم  

با هم برگشتیم 

 

ترم های قبلی اکثرا دختر بودیم 

ولی این ترم انگاری ... 

 

امیدوارم غذاهاشون بهتر شده باشه. 

از این به بعدفقط چهارشنبه ها(روز تولدم) آپ میشم 

نظرات و میخونم  

و به دوستای گلم  سر میزنم. 

۲۰:۳۵ 

 

 

خداحافظی با بهمن ۸۷

 

 

بهمن
این آخرین شب بهمنه
بهمن 1387
همیشه وقتی اسم سال میآد
دلم برا روزایی که گذشته تنگ میشه
هیچ وقت به بهمن هیچ سالی ابراز علاقه نکردم
آخه از بهمن خیلی خوشم نمیآد
به خصوص متولدین بهمن
خصوصا اگه مرد باشه
از خصوصیاتشون متنفرم.
این بهمن اولین بعد از 14 سال اولین بهمن زندگیم بود
که از درس وکلاس خبری نبود
گردش و تفریحم زیاد نداشتم
مهمونی زیاد رفتم
چون بیشتر خونه بودم
تنبلی هام و دلتنگی هام بیشتر بود
خیلی چیزا یاد نگرفتم
از خیلی اوقات استفاده نکردم
کمدم نامرتب بود
(امشب دارم مرتبش میکنم)
نمیشه گفت بد گذشت
اما میتونستم خیلی بیشتر از اینا استفاده کنم
یک ماه دیگه از روزهای تنهاییم گذشت
با همه خنده های و گریه هاش
اما انصافا خنده هام بیشتر از گریه هام بود
یه اتفاق خیلی خوب
که بهمن امسال افتاد
تولد یکی مثه هیچ کس بود
با اینکه از متولد های بهمن خوشم نمی اد
اما خوب.
انگاری مجبورم هر سال بهمن واسش تولد بگیرم.
اتفاق های خوب زیاد افتاد.
بهمن امسال با چهارشنبه تموم شد
اینم به فال نیک میگیریم
امید وارم این آخرین بهمن زندگیم نباشه
امیدوارم دوستای نتی که تو این ماه پیدا کردم همیشه پیشم بمونن
امیدوارم بهمن سال بعد خیلی خوشبختر از الان باشم
امیدوارم از اسفند آخرین ماه 87 خوب استفاده کنم.
امیدوارم به برنامه ریزی هام بیشتر عمل کنم
و امید وارم کمتر چرند پست کنم.
خداحافظ تا همیشه.
20:17 

 

چهارشنبه

 

 

از صبح تا حالا همین جور خوشبختی داره میباره 

 تعجب کردم  

این چند روز اینقدر حالم بد بوده 

که یادم نبود چند شنبه است 

فکر میکردم باید دوشنبه سه شنبه باشه 

اما یه دفعه 

مغز نم کشیدم یادش اومد که امروز چهارشنبه است 

یه چهارشنبه خوب 

مثه همه چهارشنبه هام.  

۱۴:۰۵ 

 

 

 

 

 

گل باقالی!

 

 این یه مطلب قشنگه که دوست خوبم تو کامنت ها برام گذاشته بود . 

حیفم اومد نذارمش تو پست ها:

اولین همدم و همراز خداست بعدش مادر و بعدش بهترین دوستای آدم٬ 

استاد درس اندیشه ما دیروز یه حرف قشنگی زد گفت هروقت احساس پوچی یا ناامنی یا دلتنگی کردی دستت رو ذار رو گردنت و نبضت رو حس کن بعدش گفت ببین چقدر بهت نزدیکه خدا از این هم بهت نزدیکتره خدا توی وجودته خیلی حرفای قشنگی میزد کلی ازش خوشم اومد

   http://golbaghali.blogsky.com/ 

عیادت !

 

 

از صبح تا الان احوالاتم و برا 200 نفر توضیح دادم که خوبم.ممنونم.متشکرم.لطف دارین حالم داره بد میشه امروز دایی بزرگم و پسرش و عمو کوچیکه خاله ام و پسر خاله ام بابا بزرگم اومدن عیادت کلی هم تلفن جواب دادم هر کدومم برا خودشون توصیه های داشتن این و بخور اون و نخور برو فلان دکتر اون کارو نکن همه گفتن چقدر لاغر شدی 4 کیلو کم کردم جز لیمو شیرین هیچی دیگه نمیشه خورد حالم بد شد از بس که نصیحت کردن امشب یاد گرفتم اگه رفتم عیادت کسی اولا خیلی اونجا نشینم دوما خیلی سر و صدا نکنم و بچه ام و نبرم سوما اجیل نخورم چهارما توصیه و نصیحت نکنم میدونم از رو محبت میگن اما کاش یه کم به بعدش فکر میکردن به اون موقعی که مامانم میخوان تمام توصیه ها و عملی کنن.