یکی مثه هیچ کس

این وبلاگ یه جای دنجه برا گفتن حرفاهای دلم البته بعضی شون!

یکی مثه هیچ کس

این وبلاگ یه جای دنجه برا گفتن حرفاهای دلم البته بعضی شون!

دلم میخواد ...

 

 

   نیومدم بگم دلم تو رو میخواد  

 

    

 

   اومدم بگم دلم فوت خودم و میخواد 

 

   

   خیلی بیشتر از خیلی 

 

 

 

یه معجزه

نمی دونم چی باعث شد این معجزه رخ بده
ساعت 2 بود که با
 آخ و ناله و بالش وپتو جلو تلویزیون خوابیدم
از چشمام ناخود اگاه اشک میاومد پایین
تمام بدنم درد میکرد
مطمئن بود که سرماخوردگی اساسی انتظارم و میکشه
حتی ناهارم با اینکه عدس پلو با ماهی بود که من عاشقشم و نخوردم
بابام خیلی اصرار کردن مامان هم
سفره رو کنار من انداختند که من هم بخورم
اما نتونستم
و اما بعد از فوتبال
"من طرفدار هیچ کدوم نبودم به خاطر گزارش عادل میدیدم"
اما وقتی فوتبال تموم شد احساس کردم
دیگه اثری از سرماخوردگی نیست
چشمام هم خشک بودن
خیلی تعجب کردم
گفتم مامانی حالم خوب شد
و تو نگاه بهت اونا پا شدم و نهارم و خوردم
و پتو بردم تو اتاقم
همیشه وقتی سرما میخورم
میرم جلو تلویزیون میخوابم
عموما تا دو روز
فقط وقتای ضروری پا میشم
کلاس مهمونی جلسه
هرچی باشه تعطیل میشه
یادمه عروسی خاله ام آنفوانزا گرفته بودم
و با چه اصراری فقط چند دقیقه رفتم برگشتم
تو اون یه هفته حسابی لاغر هم میشم
ولی خوب خدا رو شکر
امروز یه خطر حتمی و پشت سر گذاشتم
و میتونم فردا برم مهمونی.(یه چشمک ستاره ای)

سرما خوردگی

  

 

 

 

یه سرما خوردگی اساسی در انتظارمه. 

اومدنش و با تک تک سلول هام حس میکنم. 

همشون دارن گریه میکنن. 

اخه از این سرماخوردگی خیلی میترسن. 

خیلی. 

خدا کنه خیلی پیشم نمونه. 

 

 

غروب جمعه

 

 

ای کاش فردا هم بریم بیرون
تا غروب جمعه...
همیشه فکر میکنم
اگه جمعه ها هم دعای کمیل داشت
چه خوب میشد
من عاشق این دعام
بیشتر از همه دعاها دوسش دارم
الان دیگه عربیش و که میخونم معنی شو میفهمم.
دعای فوق العاده قشنگیه به نظرم.
دوست دارم موقع دعا خوندنم بقیه نباشن
تا صدای گریه هام و نفهمن
اما فعلا که مجبورم مثه همیشه بی صدا گریه کنم
و بعدشم صورتم و بشورم و نیم ساعتی تو اتاق بمونم
تا کسی نفهمه که ...
وای خدای من چقدر دلم برا نجف و حرم حضرت علی تنگ شده
چه جای ....
محشر بود
دعا کمیل اون شب و هیچ وقت یادم نمیره
هیچ وقت.
دلم برا مشهدم خیلی تنگ شده
برا شب جمعه هاش به خصوص
فکر کنم دلمم مثه خودم دیوونه شده
و روز هارو قاطی کرده
دلتنگی هاشو یه شب زودتر ... 

۱۷:۴۱
 

 

عزیزترین

عزیزم تو برایم عزیزترینی
در همه لحظه ها
حتی الان که نیستی
جایت همیشه در کنارم خالیست
برام مقدسی
خیلی بیشتر از خیلی
شاید به خاطر همین تقدست باشد
که جایت را هرگز با کس دیگری پر نکرده ام
و نخواهم کرد
مطمئن باش
حتی اگر هیچ گاه نیایی هم.
دوستت دارم به تعداد تمام مهربان های دنیا
نه
دوستت دارم به تعداد تمام نامهربان های دنیا
چون تعدادشان بیشتر است!
دلم میخواهد تو هم جای مرا ...
م ت ش ک ر م.
21:40

خواستگار

یه چند نفری تو نوبتن تا ماه صفر تموم بشه و ...
هیچ کدومشون و ندیدم
یه سری تصمیم گرفته بودم هر کی میگفتن میگفتم نه
من تا فوق نگیرم نمی خوام ازدواج کنم
تا اینکه یه بار دختر خالم که 27 سالشه پزشکه و مجرد
بهم گفت تو اشتباه من و تکرار نکن
به همه موردات فکر کن
هرچی بزرگ تر بشی انتخاب سخت تر میشه
و یه سری کتابم بهم داد که بخونم
بعد با یه فرد مطمئن تو مسائل دینی مشورت کردم
می خواستم بفهمم حرف خدا و پیغمبرم در این مورد چیه؟
که فهمیدم حرف دختر خالم درست بود
نباید بدون دلیل رد کرد
نبایدم الکی قبول کرد
چون من هنوز اول راهم
از اون به بعد دیگه الکی ...
و ...
اونی که میخواستم تا حالا نیومده
نمی دونم داره چیکار میکنه؟!
البته دیرم نکرده هنوز وقت داره
خیلی
ولی خوب اصلا فکر نمی کنه یکی دلتنگشه اینجا
شایدم فکر میکنه؟!
پیش داوری نکنیم
بالاخره اینکه
سخت و خوشاینده که برا آدم خواستگار بیاد
خوشایند به خاطر اینکه فکر میکنه شاید این مرد رویاهات باشه
سخت اینکه ممکنه نباشه
البته اگه باشه هم سخته
خیلی سخت که بخوای زندگیت و بسپاری دست یکی دیگه
گیج میشه آدم
انتخاب خیلی سختیه به نظرم!!!
و دلپذیر
توأمان با هم.
آرزو میکنم هیچ کدومشون نیان.
21:20

چهارشنبه

 

 

از وقتی یادم می اد چهارشنبه ها بهترین روز هفته ام بودن.
از وقتی مدرسه میرفتم برنامه درسی چهارشنبه ها همیشه سبک بود و خوش می گذشت
این ترمم که چهارشنبه ها اصلا کلاس ندارم.
این چهارشنبه هم مثه همه چهارشنبه هام خیلی خوب بود.
-صبحونه آش رشته داشتیم آشناهامون آورده بود
-ناهار آبگوشت بود که من عاشقشم
-مامان بزرگ اینا اومدن خونمون
-ظرف ها رو من نشستم
-بارون اومد
-فوتبال نباخت
-بهتر از همه امروز حسابی خندیدم
من چهارشنبه دنیا اومدم ساعت 4:21 دقیقه صبح
از اول صحر خیز بودم!
و شاید برا همین باشه که عاشق چهارشنبه ها.
یادمه چند سال پیش روز تولدم افتاده بود چهارشنبه
با اینکه کسی برام جشن تولد نگرفت ولی خدای مهربونم اون روز یه بارون خیلی قشنگ و برام کادو کرد
خیلی دوست دارم خدایا.
بعد از فوتبال رفتم خونه همسایمون
یه کم راه بود
هوا هم بارونی
بابام گفتن وایسا میبرمت
ولی من که میدونستم حالا حالا ها طول میکشه
گفتم نه خودم میرم
هیچ کس نبود
راستش ترسیده بودم
اما توکل کردم ...
خدا روشکر کسی نبود فقط یه پسره که صدای اهنگش آدم و کر میکرد مثه من هوس پیاده روی کرده بود
خیلی سریع ازش گذشتم
نگاهش نکردم
اما فکر کنم ...
بی خیال
وقتی رسیدم همه گفتن واااااااااااای تو بارون اومدی!
لباس هام خیس بودن
رفتم سراغ دیگ
وااااااااااااااااااااااای
چه دیگ بزرگی
هیچ وقت به این نزدیکی ندیده بودم
اخه بیشتر آقایون....
اما اونجا خدا رو شکر همه خانم بودن
مانتو و اینام و بیرون اوردم
خالم حسابی دعوام کردن
که روسری تو سر کن
چشم میزنن به موهات
گفتم إإإإإإإإإ!!!
دیدم مامانم همین و گفتن
بعدشم که همسایمون که به اندازه مامان بزرگم دوسش دارم و فرستادن سراغم
که من و راضی کنه
من خیلی عقیده ندارم
خانم ... که خیلی هم مومنن گفتن بابا زود باش چشم زخم تو قرآننم اومده
بالاخره مجبورم کردن که موهام و قایم کنن
اعصابم ریخت به هم!
أه!
ولی خوب خوش گذشت
یه ملاقه بزرگ داخل دیگ بود که منم اون و گرفتم و ...
حاجتام و گفتم
(یه چشمک ستاره ای)
۸:۴۵ 

امروز چقدر پست گذاشتم 

سعی میکن دیگه تا اخر هفته نیام.

یه آرزوی بزرگ

 

 


الان چند سالی هست که به مناسبت وفات حضرت زینب خونه یکی از آشناهامون که خیلی دوستشون دارم شعله زرد میپزن.
نه شعله زرد نیست یه جور حلواست که قهوه ای و با ارد درست میشه.
من تو این چند سال نتونستم برم.ولی امسال خدا روشکر میرم.
خونشون نزدیکمونه.
امروز بعد از ظهر خیلی ها میرن برا کمک
امشب میپزن صبح بعد از مراسم میدن به همه.
اگه شد بعد از ظهری میرم تا چی میگن ملاقه رو تو دیگ تکون میدن و حاجت میطلبن.
منم میخوام یه حاجت بزرگ از خدا بخوام
حلوا رو تو یه کاسه های مخصوص میکنن و هر کی هر تعداد میخواد یکی بر میداره
برا هر حاجتی یه کاسه
اکثرا یه کاسه بر میدارن
بعد اون و میبرن خونه و تا سال بعدش نگه میدارن
اگه حاجتشون روا بشه
سال بعد نمی دونم چیکار میکنن
فکر کنم یه پولی میدن صاحبخونه تا برا حلوا مواد بخره
این و حدس زدم
چند سال پیش یه کاسه به مامانم گفتم بر دارن برا قبول شدن تو دانشگاه
اما امسال قراره یه آرزوی خیلی بزرگ بکنم
خیلی بزرگ
الان 3:04 و فوتبال کره و ایران داره گزارش میکنه
خیلی فوتبالی نیستم
اما الان با یه بالش و پتو میرم میخوابم جلو تلویزیون
امید وارم برنده باشیم.

مهاد

 

 

...
مرد آروم کنارش دراز کشید
آروم تر از همیشه
زن چشماش و باز کرد
چشمای مردش یه جوری بود
غریب
زن ساکت موند
(بر عکس همیشه)
می دونست با اتفاقاتی که اون روز افتاده باید ساکت باشه.
مرد ساکت بود
اما نه مثله همیشه
زود سکوت و شکست
-خسته ام
خیلی خسته!
خسته از همه چیز
از همه دنیا
از دیروز و امروز و فردا
از کارمند و رئیس
از خونه و گردش
از لبخند و گریه
از مرده و زنده
از همه چیز
صداش میلرزید
بدنش هم شاید!
چشماش پر از اشک بودبه پهلو خوابیده بود
یه قطره اشک تونست از زندون چشماش فرار کنه
افتاد رو بینیش
و بعدم سر خورد و از زیر اون چشمش گذشت و افتاد رو بالش
زن حرفی برای گفتن نداشت
اونم اشکاش داشتند فرار میکردن
خیلی تند تر
چشماش یه سوال داشتند:
-از من هم؟
-آره از تو هم

زن آروم موند
و هیچ وقت نگفت که ... 

 


 

بارونی که از آسمون نمی اومد!

 

 

انگار تازه بارون قطع شده بود
همه جا پر از درخت بود
درخت های کوتاه اما بزرگ
چشمم جز درخت چیز دیگه ای نمیدید
از زیر درخت ها که میرفتم
قطره های بارون از رو برگ ها
سر میخوردن
لباسام یک کم خیس شده بود
هوا فوق العاده خوب بود
احساس خیلی خوبی بود
وقتی قطره های جا مونده بارون
از رو برگها سر میخوردن

 به یاد اون روزها افتادم
تو اون خونمون
که وقتی دلم از همه چیز میگرفت
تو حیاط
شیلنگ و می گرفتم رو درخت ها
خوب که خیس میشدن
شیلنگ و مینداختم
می پریدم زیر درخت
تا قطره هایی که دارن سر میخورن
...
چه احساس خوبی
اما الان دیگه اون درختا نیستن

شاید به خاطر همین باشه که خوابشونو میبینم
چون دیگه ندارم شون
مثه مامان بزرگم که از وقتی رفت
بعضی شبها می آد تو خوابم 

 

همین امروز ۱۴:۰۲