یکی مثه هیچ کس

این وبلاگ یه جای دنجه برا گفتن حرفاهای دلم البته بعضی شون!

یکی مثه هیچ کس

این وبلاگ یه جای دنجه برا گفتن حرفاهای دلم البته بعضی شون!

حاملگی!

 


بعضی شب ها وقتی میخوابم
دلم خیلی مرد زندگیم و میخواد
اما بعضی شب ها هم خوشحالم که اون نیست
و میتونم بدون استرس و ترس از حاملگی بخوابم
(فکر کنم از اونایی باشم که از 2,3 تا روش پیشگیری استفاده میکنن ولی بازم خیالشون راحت نیست!) 

 

 

 

 

روز که میشه پشه ها کجا میرن؟!



یادمه چند سال پیش تو یه سریال طنز یکی مرتب این سوال واز بقیه می پرسید.
(چون زیاد اهل تی وی نیستم نمی دونم اسمش چی بود.معذرت)
اما بعد چند سال من جوابش و پیدا کردم.
میرن همون جایی که شب ها مگس ها میرن!

کوه غرور( واقعا دلم میخواست حرف بزنم چهارشنبه نبود ولی پست ...)

امروز از صبح تا حالا دانشگاه بودم
یه عالمه اتفاق های خوب و بد برام افتاد
که خیلی دلم میخواد برا یکی با ذوق و شوق تعریف کنم
اما هیچ کسی نیست
یعنی کسی هست اما حوصله شنیدن حرفامو ندارن.
دلم میخواد حرف بزنم نه اینکه تایپ کنم!
کلی حرف بزنم تا انرژیم خالی بشه.
وقتی دیدم مامان حوصله شنیدن ندارن یعنی حدس زدم و مطمئنم
(نمیخوام کسی به زور حرفام و گوش کنه)
به خودم گفتم:حالا دیگه وقتشه بزرگ بشی و حرفات و تو دلت نگه داری.
آدم که نباید اینجوری باشه.
!!!
اصلا چرا آدم نباید اینجوری باشه.
من دلم میخواد دیگران تو غصه و ها وشادی هام شریک باشن

نه اینکه برا کسی مهم نباشه
مهم نباشه که امروز پسری و که دیوونه یکی از آشناهای دور بود خیلی اتفاقی دیدم و خیلی اتفاقی تر از اون شناختم!
 مهم نباشه که امروز برا اولین بار با یکی از پسرای کلاس که فکر میکردم آدم تر از بقیه باشه حرف زدم.
یعنی یه سوال کردم اونم با یه عالمه غرور یه جواب ...
اعصابم ریخت به هم .
آخه تعدادشون زیاده نمیگن میریم میمونیم .چه جوری بفهمیم آخه کلاس و تشکیل میدن یا نه؟!
دوستم دلداریم میداد.اما گفتم صبر کن مطمئنم روزی میرسه که اونم مجبور بشه یه چیز ازم بپرسه اونوقت ادبش
میکنم.
(ولی راستش به خودم میگفتم چرت نگو اون کوه غروری که من دیدم محاله همچین کاری بکنه بخصوص با این اتفاق
امروز)
حالا دومین شاهکار  :
من و دوستم با این کوه غرور تو یه کلاس نشسته بودیم که اون رفت بیرون و وقتی برگشت کت و

کلاسورش و برداشت و رفت!
چند دقیقه نشد که چند نفری اومدن گفتن شماره کلاس عوض شده ما اینجا کلاس داریم.فهمیدیم این کوه غرور برا
همین پا شد رفت.
داشتم منفجر میشدم.از خودم بدم اومد که چرا نمیتونم فحش بدم و گرنه یه عالمه فحش آبدار بهش نثار میکردم.
آخه نکرد به ما هم بگه!!!
آخه انقد غرور برا چی؟
من که نمیفهمم !
داریم میرسیم به قسمت های آبدارش:
بالاخره کلاس و پیدا کردیم و رفتیم داخل در و بستیم دو تا دختر دیگه هم همین طوری نشسته بودن.گفتن استاد اومد
میریم.گفتیم باشه موردی نداره و نشستیم کنارشون بعدش پرانتز و بخونین
(یه اتفاقات جالبی افتاد که به دو علت نمینویسم یکی اینکه خسته ام و دوم اینکه محدودیت سنی نداره اینجا بهتره
یه چیزایی و سانسور کنم با عرض معذرت)
بعد از اون اتفاقات جالب و دیدنی:
پا شدم در کلاس و باز کردم دیدم کوه غرور داره تو سالن دنبال کلاس میگرده .
نگاش نکردم  نزدیک در تو سالن وایسادم اومد جلو.
بازم نگاش نکردم اما حواسم بهش بود.
حیوونکی تو کلاس و که میبینه دخترای غریبه اند فکر میکنه یه کلاس دیگه اس و از اونجایی که کوه غرور تشریف
دارن نمیخواست بره داخل باز برگرده این شد که ...
Baaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaalleeee.
 آقای غرور مجبور شد از من بپرسه.
با چشمایی که خیلی با صبح فرق داشت! 


دلم میخواست مثه خودش رفتار میکردم اما از اونجایی که خیلی دختر گل و مهربونیم نمیخواستم غرورش وبشکونم

درسته کسی اونجا نبود
(حتی فریبا هم حواسش به من نبود تا این لحظه استثنایی و ببینه)
اما نخواستم حتی تو خلوت خودمون بشکنه.
 با اینکه صبح من و جلوی این همه همکلاسی خورد کرده بود
اما ... اما راستش دلم نخواست حتی یه خورده سنگ کوچولو از این کوه غرور جدا بشه .
برا همین با یه تکون سر و همراهی چشمام بهش فهموندم که کلاس و درست اومده.
مهم این بود که من به آرزوم رسیده بودم و اون ازم ...
 امروز باورم شد که وقتی دل کسی بشکنه ارزوش برآورده میشه.
کاش یه چیز دیگه خواسته بودم.آرزوی بچه گانه ای بود!
به نظرتون آرزوم بچه گونه بود؟!
راستی چرا بعضی ها اینقدر مغرورن؟!
(درسته گوشی برای شنیدن حرفام نبود اما خیلی خوشحالم که چشمهایی برای خواندن درددلهام هست.ازت

ممنونم به تعداد تک تک حروفایی که حوصله کردی و خوندی ^(به توان)  تعداد حروفای که شاید تو کامنت برام بذاری.)

یه شوهر ...

 

 

دلم یه شوهر قوی میخواد  

یکی که حسابی قوی باشه  

 تا بتونم تو تغییر دکوراسیون و خیلی کارهای دیگه  اساسی روش حساب کنم . 

 

 (از وقتی یادم میاد مرد رویاهام این شکلی بوده) 

 

دیروز دکوراسیون اتاقم و با کمک پسر داییم عوض کردم. 

اگه اون نمی امد هیچ کی بهم کمک نمیکرد. 

اون خیلی قوی تر از منه.خوش به حالش. 

این یکی از موردهاییه که باعث میشه به مردها حسودیم بشه! 

 ۱۸:۱۹

 

یادم بمونه...

 

 

یادم بمونه وقتی پدر شدم
خیلی داد و فریاد نکنم
تا برا بچه هام عادی بشه

از این تن قشنگی که خدا به صدام داده
برا زور گفتن و ترسوندن بقیه استفاده نکنم

 قبلا ها که یه زن بودم
وقتی یه مرد سرم داد میکشید
حسه خیلی بدی وتجربه کردم

حالا هرچی بیشتر دوسش داشتم
اون حس بد عمیق تر
یه احساس بد
احساس ترس
تنهایی
و بیشتر از اونا  بی پناهی
حتی بعضی اوقات فکر میکردم
تو یه جای بزرگ
به اندازه کل کهکشان ها
فقط منم
تنهای تنها.

اگه مرد ها یه بار این احساس تلخ و تجربه میکردن
دیگه از صدای قشنگشون سو استفاده نمی کردن
برا لرزوندن دل زنی و یا ...

کاش میفهمیدن!

یکشنبه 13:03 
 

 

اولین کلاس

 

 

صدای اولین هم کلاسیم و فقط شنیده بودم 

یادمه دفعه دوم و اخری که بهم تلفن کرد 

جوابشو درست حسابی ندادم 

نمیخواستم باهاش ... 

یه شکلی حرف میزد که یه تصویر بدی تو ذهنم ساخته بود 

 

اما بریم سراغ امروز  : 

شماره کلاس و نگاه کردم  

در کلاس که رسیدم یه پسره بداخلاق وایساده بود 

گفتم کلاس ...؟ 

گفت:... 

بهتره نگم چی گفت. 

به حرفش توجهی نکردم و رفتم داخل 

ردیف اول نشستم 

چند تا دیگه پسرم اومدن 

کلاس پر شده بود از این پسرا  

تک و تنها بودم 

پاشدم برم بیرون قدم بزنم تو سالن 

تا استاد بیاد 

وقتی بیرون اومدم 

همون اولین هم کلاسیم و دیدم 

که باهاش حرف زده بودم 

کلاس و پیدا نکرده بود 

اتفاقی بهم خوردیم 

و این بود اشنایی ما 

کلی خوشحال شدم  

که بالاخره از تنهایی در اومدم و ... 

فهمیدم پشت تلفن نباید قضاوت کرد 

دختر فوق العاده خوبی هست 

البته تا حالا !

کلی با هم حرف زدیم و 

بعد از کلاسا کارت تغذیه و ردیف کردیم  

با هم برگشتیم 

 

ترم های قبلی اکثرا دختر بودیم 

ولی این ترم انگاری ... 

 

امیدوارم غذاهاشون بهتر شده باشه. 

از این به بعدفقط چهارشنبه ها(روز تولدم) آپ میشم 

نظرات و میخونم  

و به دوستای گلم  سر میزنم. 

۲۰:۳۵